نمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشا لب که قند فراوانم آرزوست
زین همرهان سست عنصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست
گفتا به ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرجانم آرزوست
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتم که یافت می نشود گشته ایم ما
گفت آنکه یافت می نشود آنم آرزوست
شنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست
یعقوب وار وا اسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست
شعر از شمس تبریزی
کلمات کلیدی :
اشعار و غزلیات
:: برچسبها: