بیا ای منجی عالم که احوالم پریشان است
و بی تو وسعت دنیا برایم مثل زندان است
زحقد کینه توزان و بداندیشان اهریمن
در این دنیا پریشانی نصیب روح انسان است
تو ای نارفته از دلها گره بگشا زمشکل ها
که سوز سینه (شائق)ز درد داغ هجران است
در این فصل غم و غربت بیا ای راحت جانها
که انسان بی تو هر لحظه گرفتار و هراسان است
ز پشت پرده ی غیبت برون آی و تجلی کن
علاج ظلمت شبها طلوع ماه تابان است
عطش در سینه می جوشد فغان از خشک سالی ها
ببار ای ابر باران زا که اکنون وقت باران است
شاعر:اکبر حمیدی(شائق)
کلمات کلیدی :
اشعار و غزلیات
:: برچسبها: