ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه نشین چند بود آفتاب
منتظران را به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریاد رس
ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه دیویم سلیمان تو باش
شحنه تویی قافله تنها چراست؟
قلب تو داری علم اینجاست
خلوتی پرده اسرار شو
ما همه خفتیم تو بیدار شو
ز افت این خانه آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر
گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی
از نفست بوی وفایی ببخش
ملک سلیمان به گدایی ببخش
(شاعر:حمید هنرجو)
کلمات کلیدی :
اشعار و غزلیات
:: برچسبها: