دلا خموش که دوران غم نخواهد ماند
کسوف جام در آفاق جم نخواهد ماند
فروغ طلعت ساقی که آفتاب صفاست
نهان به پرده ابر ستم نخواهد ماند
خمار صد شبه ی ما شود شکسته و درد
به تارو پود وجود دژم نخواهد ماند
به بارگاه مروت ز فیض رحمت عشق
تغابنی به کس از بیش و کم نخواهد ماند
مباش تنگدل ای گل که چشم چقدر ملال
ستاره ای است که تا صبحدم نخواهد ماند
چراغ لاله که شایان بزم مستان باد
به کام بستر خواب عدم نخواهد ماند
نویدی از سفر خواجه ام رسید به گوش
که بینوایی صید حرم نخواهد ماند
تو بد،مداردل از آنکه با خلیل زمان
مقام شرک و نشان و صنم نخواهد ماند
وصال چشمه خورشید ذره داندو بس
ز خویش اگر گذری یک قدم نخواهد ماند
کلام خواجه تسلای جان خسته که گفت:
(چنان نماند و چنین هم نخواهد ماند)
بهمن صالحی
کلمات کلیدی :
اشعار و غزلیات
:: برچسبها: