اندوه خوردن نیم کهنسال شدن است . [نهج البلاغه]

بن بست

پیرمردی تنهادر یکی از روستاهای آمریکا زندگی می کرد.او می خواست مزرعه ی سیب زمینی اش را شخم بزند،اما این کار برایش خیلی سحت بود.فقط پسرش می توانست در این کار کمکش کند که او هم در زندان بود.

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد:

"پسر عزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال تنها هستم و نمی توانم سیب زمینی بکارم.من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم.من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام ،اگر تو این جا بودی مزرعه را برایم شخم میزدی...                                              دوستدار تو پدر"

طولی نکشید که پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:

"پدر، به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن،من آنجا اسلحه پنهان کرده ام."

ساعت 6 صبح فردا ماموران پلیس در مزرعه پیرمرد حاضر شدند و برای پیدا کردن اسلحه تمام مزرعه را شخم زدند،اما اسلحه ای پیدا نکردند!

پیرمرد بهت زده نامه ای دیگر به پسرش نوشت.پسر پاسخ داد:

"پدر!برو و سیب زمینی هایت را بکار،این بهترین کاری بود که می توانستم از زندان برایت انچام دهم."

 

نکته:در دنیا هیچ بن بستی نیست،یا راهی خواهیم یافت یا راهی خواهیم ساخت...



کلمات کلیدی : بن بست

:: برچسب‌ها:

نویسنده : گل نرگس
تاریخ : 90/12/6:: 9:45 عصر